تازه های سایت

کد مطلب: 15275
20. آذر 1392 - 9:29
داستان شمع و پروانه را تا به حال بسیار شنیده‌اید؛ اما آنچه ‌می‌خوانید، روایتی از‌‌ همان شمع و پروانه‌ای است که هیچ کس‌ و در هیچ کجای عالم از آن به دیده و نه شنیده و نخوانده‌ است.
s_200_150_16777215_00_images_Social_9_2_majid-morady.jpg

به گزارش پایگاه خبری گرو به نقل از نافع، وقتی به طبقه نهم بیمارستان ساسان تهران می‌رسی، انگار ‌در حریم روزهای دفاع مقدس وارد شده‌ای و هر آنچه ‌نادیدنی است، آن بینی. وقتی به اتاق ۹۱۲ رسیدیم، خاکریزی را دیدم که چند‌ رزمنده عاشق در آن با هم‌ شوخی می‌کردند؛ آری شوخی‌ها،‌‌ همان شوخی‌های زمان جنگ بود. 

آقای مرادی شما هستید؟ 

حاج اصغر تخت سمت چپی را که آقا مجید مرادی با لوله اکسیژن روی آن آرمیده بود، نشانم داد و خودم را معرفی کردم. 

آقا مجید با‌‌ همان لبخند مهربانش کمی خود را به عقب کشانید و نشسته مصافحه‌ای گرم با هم کردیم و با اجازه حاجی صندلی پلاستیکی کنارش را اشغال کردم. پس از احوال پرسی ضبط را از جیبم بیرون آوردم و آقا مجید شروع کردند: 

بسم الله الرحمن الرحیم

الهی لاتکلنی الی نفسی طرفة عین ابدا (خدایا به آنی و کمتر از آنی ما را به خودمان وامگذار) 
مجید مرادی ‌متولد ۱۳۴۶ همدان و جانباز ۲۵ درصد که به دلیل عوارض شیمیایی بار‌ها بستری شده‌ام و دانش‌آموخته رشته سینما و عکاسی هستم.

هنگامی که‌ نوجوان پانزده،‌ شانزده ساله بودم، رفتم جبهه. نمی‌دونم چطور شد پام به جبهه باز شد و نمی‌دونم چجوری شد که در کمال ناباوری همه چیز تمام شد. 
مسئولیت‌هایی که تو جبهه داشتم، اولین مسئولیتم تقسیم و خشک کردن نان بود. جنگ که تمام شد، مسئول تسلیحات یک گردان و یک جورایی معاون گردان شدم‌. 
سالهای دفاع مقدس بهترین سالهای عمرم بود؛ سال‌هایی که هیچ وقت نمی‌توانم فراموشش کنم، سال‌هایی که باهاش هر روز دارم زندگی می‌کنم‌ و سالهایی که همه چیزم رو مدیون اون موقع هستم.
دوستای خوب، فضای خوب زندگی برای خدا... (سکوت) نمی‌دونم تمام شد در کمال ناباوری تمام شد!

 

 ای کاش من هم یک پروانه بودم

 

توی اون سال‌ها غیر از یک مقطع چهار ماهه که کار هنری کردم، در جبهه بقیه رو گردان‌های رزمی بودم. از زمانی که از خانه فرار کردم برای اینکه ردمو نزنند از لشکر ۱۷ علی ابن ابیطالب (ع) قم اعزام شدم. هر بار مجروح شدم، پامو نذاشتم تو شهرم که اگر پدر و مادرم بفهمند نگذارند دیگه برم. کار تخصصی‌ام تخریب‌چی و غواصی بود. تو یک مقطعی با چند تا از بچه‌ها تصمیم گرفتیم گروه موزیک لشکر انصار الحسین (ع) همدان را راه بیندازیم. 

جرقه این کار از آنجا زده شد که روزی بچه‌های گروه موسیقی همدان به جبهه آمده بودند و من و یکی از بچه‌ها رفتیم و در کنار آن‌ها ساز زدیم و قرار شد که یک گروه موسیقی راه بیندازیم و به لطف خدا و شهدا این کار را کردیم که در روحیه بچه‌ها خیلی اثر داشت. شرط کرده بودیم ‌در همه عملیات‌ها باشیم، چون‌ ما تخریب‌چی بودیم و به وجودمان نیاز بود. 

در این مدتی که در جبهه بودم (۶۲-۶۷) خدا لطف کرد و چند تا از مجروحیت‌هایم شیمیایی بود. فاو، حلبچه، شلمچه و خرمشهر. البته خیلی کم استنشاق کردم، چون‌‌ اگر از حد متوسط به پایین هم خورده باشم، الان باید شهید شده باشم ولی تو دراز مدت تأثیرات خودش را می‌ذاره. 

دلتنگی‌های باران

جنگ تمام شد. یک روزی گفتند جمع کنید و برید. نمی‌دونم ما چرا تبعید شدیم؟ چه میوه ممنوعه‌ای خوردیم؟ ما بچه‌های بسیجی وقتی می‌آمدیم مرخصی، می‌خواستیم گریه کنیم. خیلی اگر می‌ماندیم ۴۸ ساعت بود. 

بالاخره تا ۱ ۵/۷ /۶۷ هم بودیم؛ یعنی دو ماه و نیم بعد از قطعنامه و آمدیم با هزار و یک دلتنگی و با یک عالم دوست که اونجا گذاشتیم و اومدیم. با اون فضاهایی که امروز بیشتر به افسانه شبیه‌اند؛ یعنی یه جورایی احساس می‌کنم قصه بسیج و بسیجی مثل قصه اصحاب کهف شده. امروز حرفامونو دیگه نمی‌خرند. 

بعضی وقت‌ها متهم می‌شیم به اینکه داریم توهم می‌زنیم. مگه می‌شه یه اتفاقی اینجوری باشه... من می‌گم آدم‌هایی که اونجا بودن، رنگ دلشون مثل رنگ لباس شما بوده. امروز چقدر پیدا می‌شه؟! 

یکی مثل شهید باکری کجا را سال ۶۱ می‌بینه که سال ۶۳ وصیت نامه‌اش می‌یاد و بسیجی‌ها رو به سه دسته تقسیم می‌کنه و‌‌ همان موقع آرزو می‌کنه که بچه‌ها بیایید دعا کنیم شهید بشیم و اون روز‌ها رو نبینیم. بالاخره شد. دنیای بد‌اخلاقی قبل از ما بوده با ما هست انشاالله بعد از ما نباشه. 

خلاصه آمدیم و روی آوردیم به موسیقی جنگ که یک جوری بشه خودمونو تخلیه کنیم. نمی‌شد، نمی‌دونم گیر کار چی بود. یک روز تو همدان داشتم رد می‌شدم. دیدم تابلو زدن انجمن سینمای جوان هنرجوی عکاسی می‌پذیرد. شد سرآغاز تولد من. رفتم دوره و با نمره ۱۰ از ۲۰ قبول شدم. استادم می‌گفت: نمره شما ۸ بود قبولت کردم دوباره پول ندی. 

سال ۶۸ بود که شنیدم بچه‌های لشکر همدان جمع شدند و می‌خواهند از دلتنگی‌ها و دلگرفتگی‌هایشان بروند منطقه. من هم دوربینی فراهم کردم و باهاشون راه افتادم. با بچه‌ها رفتیم و سرآغاز دلتنگی‌های باران از آنجا شروع شد. ده فریم عکس گرفتم. دو روز آنجا بودیم و سعی کردم جاهایی که خودم بودم عکس بگیرم. مثلاً پادگان شهید مدنی (جاده شوشتر)، سکوی چادرمان، کانتینر تسلیحاتی گردان، جایی که لباس غواصی‌مان را می‌گرفتیم، توی تبلیغات و... . 

خلاصه بعد از دو روز برگشتیم و رفتم وام گرفتم و یک دوربین خریدم. یک مقدار فیلم دست پیچ رول سینمایی مهیا کردم (پول نداشتم فیلم حرفه‌ای بخرم) و حکمی هم از سپاه همدان گرفتم و رفتم منطقه جنوب. 

موضوعی را شروع کردم به نام نشانه‌شناسی دفاع مقدس شامل آخرین سنگر، آخرین خاکریز، آخرین دیوار‌نویسی و از هر چه که از رزمنده‌ها به جا مونده بود. 

رفتم شلمچه همه چیز سر جاش بود، فقط رزمنده نبود. من ماندم و یک ماه و نیم آنجا تنها. هفت روز اول نه آبی و نه غذایی. می‌گشتم ببینم چی پیدا می‌کنم. باور کنید نه تشنه می‌شدم و نه گرسنه. در اصل یک شلمچه بود و یک مجید مرادی و خدا. شروع کردم به عکاسی.‌ 
فرمانده سپاه آبادان یک روز که از آنجا رد می‌شد، آمد سراغ من. اول فکر می‌کرد که دارم از مرز فرار می‌کنم اما وقتی دوربین و تجهیزات را دید و پرسید، گفتم اومدم عکاسی و گفت: مگه دیوونه‌ای، گفتم: دلم تنگه و... .

خیلی کمکم کرد. ماشین و غذا و آب بهم داد و چون اون موقع امنیت نبود، سلاح هم به من داد و گفت بمان و کارت را بکن و همچنین یک موتور و کلی بنزین هم برای رفت و آمدم گذاشت. یک ماه و نیم آنجا بودم. آمدم آبادان و گفتم می‌خواهم بقیه جا‌ها را هم کار کنم و هماهنگ کرد و جزیره مینو و دهانه‌ام الرصاص را هم عکاسی کردم. (محل عملیات کربلای ۴) از سرباز عراقی که پشتش به من بود هم عکس گرفتم. 

حدود ۱۲۰ فریم عکس شد. این پروژه شروع شد. امروز ۲۰۴ فریم عکس شده. ۲۴ سال ۲۰۴ تا عکس، غرب و جنوب هر جا گفتند یک چیزی از رزمنده‌ها مونده من رفتم و عکس گرفتم. ۲۹ تا از عکس‌ها را سوم خرداد سال ۶۹ در نمایشگاه انفرادی عکس‌هایم به نمایش گذاشتم. عکس‌ها تو حوزه هنری همدان بود.‌ وقتی رفت تو سایت، کشور را ترکاند و انجمن عکاسان انقلاب و دفاع مقدس من را خواست و نگاتیو‌ها را دادم و کل عکس‌ها را هدیه کردم. شاید یک روزی اگر می‌خواستند این‌ها را بخرند، قیمت خیلی خوبی بهش می‌دادند ولی من دلمو نمی‌فروشم. عکاس جماعت که اینجوری نیست، با دلش زندگی می‌کنه حالا اگر بسیجی هم باشه حال و هواش معلومه. 

تدریس عکاسی البته با یک روش جدید

از سال ۷۲ شروع کردم به تدریس عکاسی، البته با یک روش جدید. در حین تدریس به عنوان کار عملی مثال‌های خود را در تکنیک‌های مختلف از روی عکس‌های دفاع مقدس بیان می‌کنم مثلاً موقع تدریس تکنیک عمق میدان از روی کتاب‌های عکس دفاع مقدس توضیح می‌دهم در صورتی که خیلی عکس از عکاسان بزرگ دنیا هست، ولی من اینو می‌گم که بدونند آسایش و امنیت شما مدیون فداکاری اینهاست،‌ به ویژه اونهایی که شهید شدند و در درجه دوم جانبازان و به طور خاص شهید گمنام. 

به شاگرد‌ها می‌گم خوبه که اولین چیزی که یاد می‌گیرید، با این‌ها شروع بشه. عکس‌های دلتنگی‌های باران من پر از تکنیکه و این از یه عکاس که چهار ماهه عکاسی رو شروع کرده و با نمره ۸ قبول شده بوده بعیده. اینه که همه جا گفتم این‌ها اسماً برای منه ولی مالکیت مال خودشونه. اونا همه چیز رو هدایت کردند. قاب رو اونا بستند و یک منت گذاشتند و گفتند بچه دگمه (دکلانشور ـ Déclencher) را فشار بده و کلیک کن. 

کتاب شب‌های ساسان

از سال ۸۵ تا ۸۹ پنج بار در بیمارستان ساسان بستری شدم و اینجا بچه‌ها همه صمیمی‌اند و انگار سالهای دفاع مقدس برگشته در بیمارستان و یک کتاب در اینجا نوشتم به اسم «شبهای ساسان» البته به لطف شهدا.
 
این کتاب شامل خاطرات من در کودکی ـ دفاع مقدس ـ و روزهایی که در بیمارستان ساسان گذرانده بودم می‌شه. به لطف خدا کتاب به شدت گل کرد و به سرعت فروش رفت و یک نمایشنامه رادیویی هم از آن درست شد و در رادیو نمایش پخش شد و کتابی که سال ۹۱ چاپ شد تا به حال کلی رتبه و امتیاز آورده است. 

طراحی کتاب عین دفتر خاطرات زمان جنگ شده، طوری که احساس می‌کنید یکی از‌‌ همان دفا‌تر به دستتان رسیده ‌و نمایشنامه رادیویی این کتاب هم اولین مستند اقتباسی در حوزه دفاع مقدس بود که رتبه الف گرفت که هر چه بود لطف شهدا بود. 

شهید رو بردیم زندان و چه انقلابی شد! 

پروژه شهید گمنام در همدان این طوری راه افتاد که با بچه‌ها قرار گذاشتیم (گروه خادم الشهدا) شهدای گمنام را ببریم گردش تو شهرستان‌ها و روستا‌ها و مردم می‌آمدند برای زیارت و من هم خادم عکاسی بودم و امضای عکس‌هایم به نام خادم الشهدا بود و دنبال فرهنگ بسیجی ناب بودیم، یعنی‌‌ همان که حضرت امام همیشه می‌گفت: بسیج لایه‌اش در گمنامی است زنده بشه. جنبش خادم الشهدا خیلی خوب شروع شد و امروز خیلی از هنرمندان ما با امضای خادم الشهدا کار می‌کنند. 
امسال که شهدای گمنام آمدند، با بچه‌ها تصمیم گرفتیم یک شهید رو ببریم زندان همدان، جایی که هیچ کس فکر نمی‌کرد. آدم‌های اونجا به هزار و یک دلیل گرفتار شدند که انشاءالله همه‌شان را خدا نجات بده و متنبه بشوند ؛آنهایی که بد اخلاقند گرچه امروز بد اخلاقی این مملکت رو با جاش برداشته که انشاءالله خدا اول ما رو هدایت کنه و بعد آدم‌های بد اخلاق رو. 

شهید رو بردیم زندان و چه انقلابی شد! اون همه آدمی که دلشون تنگ بود شهید گمنام رو زیارت کردند. حیف نگذاشتند با دوربین خودم عکاسی کنم و اصلاً قرار نبود من عکاسی کنم بلکه قرار بود چشم منو باز کنند نسبت به یک موضوعی. چه ارادتی داشتند اون آدم‌ها، چه حال خوبی بود، چه زندگی قشنگی بود، اصلاً درهای بهشت اونجا باز شد. این‌ها فقط برای اینکه دستشون برسه به تابوت شهید گمنام خودشونو می‌کشتند، حالا تو اون لحظه‌ای که دستشون به تابوت شهید خورد... .

نمی‌دونم من می‌گم هر وقت که من می‌رم فکه یا شلمچه احساس می‌کنم این جمله را: «اینجا نقطه اتصال آسمان و زمینه» من تو زندان اینو احساس کردم که این‌ها اتصال پیدا کردند. وقتی دستشان به تابوت می‌خورد عوض می‌شدند، دنیاشون یه چیز دیگه می‌شد. با حال خوب اون‌ها حال ما خراب شد و نشستیم زار زار به گریه کردن که بابا عجب جایی بود اینجا. 

من اسم ویزور یا‌‌ همان روزنه دید را گذاشتم پنجره مقدس

تصمیم گرفتم دوره فشرده دو روزه آموزش عکاسی را راه بیندازم که در اصل پانزده ساعت بود. آمدم از طریق بسیج شروع کردم چون اعتقاد دارم بسیج همواره باید پرچمش بالا‌ترین جا‌ها باشه. بسیجی که حضرت امام پایه‌گذارش بوده است. بسیجی که لایه و هویتش در گمنامی است. این کار با سختی‌های فراوان و بد اخلاقی‌های بعضی‌ها شروع شد و من در استان همدان در هر شهرستانی یک دوره ۴۸ ساعته برگزار کردم. عکاسی به شکل حرفه‌ای و آکادمیک با تمام قواعد و تکنیک‌ها و به صورت فشرده ولی کامل، سه ساعت هم راجع به جنگ نرم و موضوعاتی مثل مواظب بودن بچه‌ها درباره تک تیراندازهایی که در فیس بوک هستند و غرور کاذب برای بچه‌ها درست می‌کنند و یک چیزی از همه مهم‌تر «برای خدا عکاسی کردن» 
من اسم ویزور یا‌‌ همان روزنه دید را گذاشتم پنجره مقدس و یک جمله‌ای عکاسانه دارم: چشمانت را به قاب مقدس بسپار تا ثبت کند چیزی را که دیگران بی‌تفاوت از کنارش می‌گذرند.

حالا وقتی برای خدا عکاسی کنی به تمام دنیا می‌رسی. در واقع اگر برای خدا کار کنی چشم سوم تو باز می‌شه و به اون هویت می‌رسی. ما عکاسان چیزی خلق نمی‌کنیم فقط ثبت می‌کنیم، چون خدا خلق کرده و حالا وقتی برای رضای خدا کار کنی، پنجره‌های دنیا برات باز می‌شه و آنچه نادیدنی است بینی. 

آموزش در هفت شهرستان برگزار شد و آزمون کتبی با ۳۷ سوال تشریحی گرفتیم و بعد از ظهر آزمون عملی در گلزار شهدای هر شهرستان برقرار می‌شد. 

نزدیک سیصد تن در کل استان آموزش دیدند و کارت پایان دوره دریافت کردند. نزدیک جشنواره عکس بسیج شده بود و بچه‌ها شروع به عکس فرستادن کردند. عکس‌های خیلی خوبی آمد و من و دو ‌داور دیگر به دلیل بالا بودن سطح آثار ملاک داوری را استانی نگذاشتیم بلکه کشوری ارزیابی کردیم. در صورتی که طول عمر عکاسی شرکت کنندگان به غیر از بعضی‌ها کمتر از سه ماه بود، بچه‌ها که دل داده بودند و با خدا زندگی می‌کردند عکس هاشون فوق‌العاده بود. 

یک دفعه قتلگاه فکه پر شد از پروانه

چهل تن‌ از برگزیده‌های جشنواره و منتخبین دوره آموزش را جمع کردیم و سفر راهیان نور را برای تاسوعا و عاشورا ۹۲ راه انداختیم. کاروان راه افتاد. اولین محل توقف ما، معراج شهدای اهواز بود. بعضی از بچه‌ها هم اومده بودند مثلاً خوشگذرانی ولی ما نمی‌فهمیم که اون را هم شهدا دعوت کرده‌اند حکایت میکده و حمامه همین جوری کسی رو راه نمی‌دن. بعضی از بچه‌ها خیلی چیز‌ها رو قبول نداشتند و شهدا چه سنگ تمامی گذاشتند برای این‌ها. 

پس از زیارت چند پیکر شهید گمنامی که تازه تفحص شده بودند، به سوی آبادان حرکت کردیم. پس از استراحت صبح به اروند رفتیم. روز تاسوعاست و هوا ابری یعنی بد‌ترین شرایط برای عکاسی. بعد از ظهر شلمچه بودیم و هوا بارانی بود. شب هم محور علقمه محور کربلای ۴. 
حالا ما از همه جا غافل نگو در هر یادمانی که می‌رویم شهدا با بچه‌ها ارتباط می‌گیرند که اوج ارتباط گیری در محور علقمه بود. ماجرای یک دختری را که اجازه بیان به من نداده است، در کل اینطور می‌گویم که شهدا داشتند این نوید را به همه می‌دادند که فردا منتظر شما در قتلگاه فکه‌ایم و چون راضی نیستند نمی‌توانم همه جریان را بگویم و فقط اشارتی... شهدا به چند نفر از بچه‌ها گفته بودند و بچه‌ها هم خودشان فکر می‌کردند که متوهم شده‌اند ولی... 

 

ای کاش من هم یک پروانه بودم

 

به بچه‌ها سپرده بودم آب و هوای منطقه را از سایت هوا‌شناسی ببینند، گفته بودند ابری است. ولی خوشبختانه صبح دیدیم که هوا کاملاً صاف و آبی است و ابری هم نبود و خدا را شکری کردیم و یکی از بچه‌ها که آن مطلب را گفته بود مریض شد و ما اتوبوس بچه‌ها را راهی کردیم و او را به بیمارستان آبادان بردیم و من هم وقتی به بیمارستان نگاه می‌کردم یاد اون موقعی که مجروح شده بودم می‌افتادم و بیمارستان هیچ تغییری نکرده بود فقط در و دیوارش کمی خوشکل شده بود. نهایتاً دکتر پس از معاینه گفت ایشان هیچ مشکلی ندارد و ما را متحیرانه به سمت فکه روانه کردند... .

ما عکاسان عاشق تیکه‌های ابر هستیم چون اگر در دوربین ما باشد خیلی زیباست و دعا کردم که چند تیکه ابر بیاید. ساعت ۱۱ ابر آمد و ۱۲:‌۳۰ رفت. 

هر سال عاشورا بچه‌ها می‌آیند و در قتلگاه فکه برنامه ظهر عاشورا را مهیا می‌کنند و زائران زیادی هم برای این برنامه حاضر می‌شوند‌ و امسال سه شهید گمنام تازه تفحص شده هم آورده بودند... .

 

 ... یا امام زمان (عج) نمی‌دانم اصلاً مو به تنم سیخ می‌شود. این را من نمی‌گویم. بروید از همه بچه‌های آنجا و زائران منطقه بپرسید. یک دفعه قتلگاه فکه پر شد از پروانه و پخش شدند بین مردم. فصل پروانه نیست. پروانه بهار می‌آید. خلاصه پروانه‌ها همه جا بودند. مثلاً گوشه چادر خانمی و یا سیم خاردار و یا... و از جاشون هم بلند نمی‌شدند. من نمی‌دونم خدا این‌ها را فرستاده بود برای عکاسی این بچه‌ها و یا برای دلتنگی‌های این مردم. بعد‌ها اون دختر خانم به من گفت: به من خبر پروانه‌های فکه را دادند و من فکر می‌کردم توهمه ولی... .

 

یک پروانه نشسته بود روی دوربین من که من شدم سوژه عکاسان و هر کاری هم می‌کردیم بلند نمی‌شد. حتی یک پروانه نشسته بود روی کفن شهید گمنام. هنگام گذاشتن در تابوت می‌خواستند میخ کنند، گفتند پروانه برود بیرون بعد در را ببندید، اما هر کاری کردند نشد. گفتم میخ را بزنید ول کنید ما داریم دنیایی می‌بینیم و او پروانه‌وار بر شمع وجودش می‌سوخت و بر جایش ماند و... .

اون سفر شروع شد و اون کار انجام شد. پروانه‌ها آمدند به استقبال همه و اتفاقی افتاد که برای همیشه حال اون بچه‌ها را عوض کرد. نگاه بچه‌ها عوض شده و آمدن این پروانه‌ها، حکایت این‌ها و خدا دنبال چه چیزی بود، دنبال چه دل شکسته‌ای بود که همه ما حیرانیم و این هم نمی‌شود الا به برکت شهید گمنام. حلول شهدا در این پروانه‌ها بود و به نظر من می‌گفتند: هر کدام از ما یک شهید گمنامیم که به استقبال شما آمده‌ایم؛ ساعت ۲ ظهر که شد؛ هم ابر رفته بود و هم پروانه‌ها‌.

اینهایی که بد اخلاقی می‌کنند یک خرده کوتاه بیایند

امروز رسالت ما به عنوان کسانی که به قول ما عکاس‌ها ده فریم بیشتر عکس گرفتیم این است که‌ پنجره‌ها را که به سمت بهشت است با کاغذ بپوشانیم و هیچ کس به آن نگاه نکند و همه مستقیم برویم پیش خدا. بخواهیم ظرفمان را بزرگ‌تر کند و آستانه تحملمان را بالا‌تر ببرد. 
اینهایی که بد اخلاقی می‌کنند یک خرده کوتاه بیایند. آخه دیگه شهدا باید چگونه بگویند، باید مزار بزرگوارشان باز شود و بیایند بگویند آقا نکن یا خانم نکن ـ این کارت غلطه ـ دائم به شکل‌های مختلف خودشان را نشان می‌دهند؛ بهتره یه خرده خودمان را پالایش کنیم. چیزی از نسل فراز سوم شهید باکری باقی نمانده است. دیگه کسی نیست که باهاش بازی کنید و دق بدهیدش تا بمیرد. چرا در این همه فضای بداخلاقی منیت‌ها را نمی‌گذاریم کنار؟! چی شد شدیم دسته یک و دو شهید باکری؟! حب دنیا چقدر است؟! اصلاً گیرم همه قباله زمین را به نامت کردند که عمری تلاش کنی؛ بعید می‌دانم بیش از صد‌ آپارتمان بشه. 

برادرم کجا رو می‌خوای بگیری؟! یادت رفته گلوله ۲۳‌ای که مستقیم می‌آمد روت. آقای تخریب‌چی یادت می‌‌یاد وقتی داشتی مین خنثی می‌کردی، وقتی می‌خواستی با سیم چین تله والمری را قطع کنی می‌گفتی: الهی به امید تو «تق». امروز داری ریشه خودت رو با سیم‌چین غرورت می‌زنی! کجا دارین می‌رین؟ 

بگذریم؛ بیاید برای دلمان کار کنیم. بیاید آرام بشیم. بیاید برسیم به اینکه فقط برای خدا کار کنیم. ما هر چه داریم از صدقه سر شهداست که افضل‌ترین آن‌ها شهید گمنام است. دلم گرفته از بد‌اخلاقی‌ها و انگاری بد‌‌اخلاقی‌ها نمی‌خواهد از این مملکت جمع شود. انگار مسئولین یادشون رفته که همه از یک نمک و آشپزخانه غذا خوردیم. چرا عوض شدیم؟! من خیلی وقته دلم تنگ شده... .

آرزوهای من: 

اول اینکه حضرت آقا کتاب شب‌های ساسان را بخوانند و نظر بدهند که من با تمام دلم آن را کار کردم و ماشین شخصی‌ام را برای چاپ آن فروختم که خیلی از پول‌هایش هم برنگشته (که البته مهم نیست). 
‌دوم اینکه موزه تمبر شهدای ایران دایر بشه که من هم کار‌هایش را کرده‌ام و مثلاً یکی از افتخارات ما این است که در موزه آستان قدس رضوی، تمبر‌های ناصر الدین شاه به نمایش گذاشته شده که هویت تاریخی ماست؛ اما ما که ۲۳۰ هزار شهید انقلاب و دفاع مقدس داریم، ‌نباید نسل‌های بعد بدانند آسایش و امنیتشان مدیون چه کسانی بوده است؟! 
و این درخواست من از حضرت آقاست به عنوان یک بسیجی که همیشه ولایت‌مدار بوده است. 

سخن آخر: 

احترام و تکریم هنرمندان عرصه دفاع مقدس که طلایه داران ترویج فرهنگ ایثار و شهادت می‌باشند را جدی بگیریم و کار را به اهلش بسپاریم و یادمان بیاید شهید حمید یوسفی نیکخو که از هنرمندان عکاس و فیلمبردار بوده است و تنها چیزی که از او به جا مانده، آفتابگیر دوربینش است و اگر بیش از این از ما بماند شرمساریم... .

دیدگاه شما