تازه های سایت

کد مطلب: 34974
25. بهمن 1396 - 10:32
شايد براي ما ايراني‌ها كه كشورمان زادگاه دهها هزار شهيد است، عادي باشد از انسان‌هايي بگوييم كه زن و فرزند و زندگي را رها كردند و براي هميشه رفتند، اما ...

به گزارش پایگاه خبری گرو، شايد براي ما ايراني‌ها كه كشورمان زادگاه دهها هزار شهيد است، عادي باشد از انسان‌هايي بگوييم كه زن و فرزند و زندگي را رها كردند و براي هميشه رفتند، اما اگر خوب نگاه كنيم، قطره قطره خون اين شهدا با قطرات اشك مادران و همسرانشان آميخته است. هر شهيد داستاني دارد مملو از انتظارها، دل بريدن‌ها و مردانگي‌ها كه از خود شهيد و خانواده‌اش شروع شد و حماسه‌اي به نام دفاع مقدس را رقم زد. اين‌بار گذري به زندگي شهيد ولي‌الله مال‌مير مي‌اندازيم. شهيدي كه يك فرزند كوچك داشت و همسري جوان و زندگي خوب و آبرومند، اما از همه آنها گذشت تا ما از خوشي‌هاي زندگي‌مان بهره‌مند باشيم. متن زير روايت‌هاي مهري سوري همسر شهيد است كه پيش‌رو داريد.

 قصه عشق و مردانگي
سال 61 بود كه با ولي زير يك سقف رفتيم.  او 20ساله بود و من 16ساله. قبل از ازدواج خانه ما در تهران بود و بعد از ازدواج، همراه همسرم به نهاوند رفتيم. آنجا تنها بودم و همه كس من ولي شده بود. انصافاً هم با خوبي‌ها و مهرباني‌هايش تنهايي‌هايم را پر مي‌كرد. من زمان ازدواج سن كمي داشتم. همسرم، مرا در يك روضه ديده بود و كارت پايان خدمتش را به عمد در خانه ما جا گذاشته بود تا به بهانه كارت برگردد و باز هم من را ببيند و پيشنهاد ازدواج را با خانواده‌ام مطرح كند. قسمت بود كه در سن كم عروس او شوم. رزمنده پاسداري كه خوبي‌هايش همه كمبودهاي زندگي‌ام را پر مي‌كرد و از او قصه عشق و مرداني را ياد گرفتم.
 هديه‌اي از جبهه
ولي‌الله چون پاسدار بود مرتب به جبهه مي‌رفت. من در خانه تنها مي‌ماندم و انتظار آمدنش را مي‌كشيدم. آنقدر مهربان و دلسوز بود كه مرتب از جبهه برايم نامه مي‌فرستاد. هر بار كه به مرخصي مي‌آمد، برايم هديه‌اي مي‌آورد. شايد فقط چند روز در خانه مي‌ماند، اما  همين چند روز تمام نبودن‌هايش را جبران مي‌كرد. يك‌بار كه به شدت بيمار بودم، ولي‌الله سرزده به خانه آمد. موعد مرخصي‌اش نبود و از اينكه او را در خانه  مي‌ديدم، تعجب كردم. وقتي پرسيدم چطور شده كه اين موقع به خانه برگشتي؟ در پاسخ گفت خواب ديده كه من بيمار شده‌ام. دلش طاقت نياورده و سريع مرخصي گرفته و به خانه آمده است. چون محبت زيادي بين ما بود، از كيلومترها دورتر احساس كرده بود بيمار هستم و خودش را رسانده بود.
 پلاك محمد!
يك‌سال بعد از ازدواجمان، محمد تنها فرزند من و ولي‌الله به دنيا آمد. وقتي فرزندم متولد شد، همسرم در جبهه بود. دوست داشتم در تولد فرزندمان كنارم باشد،اما همسرم در جبهه بود و نتوانست بيايد. بعد از چند روز آمد. آن روز وقتي ولي را در كنار محمد و خودم ديدم، خوشبختي را از ته دلم احساس كردم. روز فراموش شدني نبود. ولي‌الله خودش اذان در گوش نوزاد خواند و يك پلاك طلا كه نام محمد رويش بود را به عنوان هديه آورد. اسم فرزندمان انتخاب شده خود ولي بود.

 شهادت در جوانرود
سال 1364 بعد از دو سال و نيم زندگي مشترك، خبر شهادت همسرم را برايم آوردند. آن زمان من هنوز 20 سالم نشده بود كه فهميدم همسر شهيد شده‌ام. البته هيچ وقت پيكر ولي را به ما تحويل ندادند و تا مدت‌ها فكر مي‌كرديم زنده است. همسرم در كردستان و منطقه جوانرود فرمانده بود. ضد انقلاب نشانش كرده بودند و بالاخره او را در جايي گير مي‌اندازند و اسيرش مي‌كنند. همرزمانش ديده بودند كه ولي اسير شده است اما كسي از او خبر نداشت. من سال‌ها در انتظار ولي ماندم. تا اينكه از طرف هلال احمر چند بار به ما اعلام شد كه به احتمال قوي ولي‌الله شهيد شده و نبايد انتظار آمدنش را بكشيم.
 بهاري كه زود خزان شد
زندگي من و ولي‌الله مثل يك بهار بود. زيبا و دلنشين اما زودگذر و سريع. بهار زندگي من و ولي كه با  به دنيا آمدن محمد زيباتر شده بود، خيلي زود با شهادتش خزان شد. هرچند من حتي پيكر همسرم را نديدم، اما خوشحال بودم او در راهي به شهادت رسيد كه به آن اعتقاد داشت. ما فقط دو سال و نيم با هم زندگي كرديم. در همين مدت، چيزهاي زيادي از ولي الله ياد گرفتم. ياد گرفتم كه زندگي فقط خوردن و خوابيدن نيست. زندگي عشق مي‌خواهد و مردانگي و ايستادن بر سر ارزش‌ها.
 

دیدگاه شما